پدر نامت به سوی عشق دارد
سکوتت های و هوی عشق دارد
از آن روزی که بستی پلک خود را
تمام خاک بوی عشق دارد
"مریم حقیقت"
پدر نامت به سوی عشق دارد
سکوتت های و هوی عشق دارد
از آن روزی که بستی پلک خود را
تمام خاک بوی عشق دارد
"مریم حقیقت"
به مغرب سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
ز هر سو بر سواری غلت می خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
اینک به گوش می رسد از چار سوی شهر
هیهات من ذله ی آدم فروش ها
تن ماند در غریبی ِ گودال ِ قتلگاه
مداح سود کرد و محرم فروش ها
روی در بازترین پنجره رویش خود
خواهم مرد
روبروی سر صبح
نفسی خواهم زد
باز خواهم کرد
قفس بسته ی خویش
هبوط واژه های تلخ ِ بیداد
شب بوئیدن لب های آزاد
از این عاشق کشی صد آه و افسوس
وز آن شاعر کشی فریاد فریاد
مریم حقیقت
کدام عطر رسیده مگر به شامه ی تو
که لحن مرثیه دارد خطوط نامه ی تو ؟
تو پرچم وطنم بوده ای ، نخواسته ام
در این مسیر چهل ساله جز اقامه ی تو
اگر به خون دل و اشک چشم، ریخته ام
دوات تازه برای بقای خامه ی تو
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم
مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن میترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
یک سو تپش مرگ به رگ های حیات
یک سو نفس زخمی بودن ، هیهات
شرمنده ی لب های عطشناک حسین
لب تشنه ی عباس نشسته ست فرات
این شاخه گل از آن شما ، هست و نیستم
یک عمر عاشقانه به پایش گریستم
حالا اگرچه کوچکی ام بی نهایت است
لطفا بگو چگونه کنارت بایستم
من آن منی که بار امانت برای تو
بر دوش می کشیدم و دیوانه زیستم
وا میشود به عادت معمول با کلید
هر قفل و در،به دست شما هست تا کلید
درها بدون شک،همگی باز می شوند
در قفلشان فرو برود هر کجا، کلید
در را برای باز شدن آفریده اند
اما به شرط آن که بُوَد با شما کلید
خانه ی بی سقف ما را آسمانی بود و نیست
بین ما و زندگانی ریمسانی بود و نیست
دوستی ها محکم و دیدار ها پیوسته بود
پای دیوار جدایی نردبانی بود و نیست
یک پیاله صبح روشن , یک سبد ابر بهاری
بر سر هر سفره ای رنگین کمانی بود و نیست
گریه ام تا که مگر گریه به پایان برسد
که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد
آتشی دارم و از الکل گیج است تنم
که تمام تنم آتش شده از سوختنم
بحث داغ نفسم بود و طنابی که تویی
لطف قصاب تهِ جرعه ی آبی که تویی
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
نهاد از خويش بر جا من
من ِ خويش
که جان بردم به در
از ميهن خويش
نمي دانستم ای آيندگان من
که جان هيچ است
بي روح از تن خويش
ندارم تاب دل بر کندن از تو
که هم جان از تو دارم هم تن از تو
تهي از خويشم ايران جان به غربت
تو بيرون رفتي از من يا من از تو ؟
گفتم نرو که خون تو را تیره می کند
چشم تو را به آینه ها خیره می کند
آن شب به ازدحام تماشا سپردمت
چشم آبی غریق ! به دریا سپردمت
نشنیدی و ندیدی و از موج رد شدی
در خنده های واحی ساحل رصد شدی
شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تــو مشکلـی و هرگـزت آسـان ، کسی نشناخت
کنـج خرابت را بسی تسخـر زدند اما
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را، تشریـح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
اصلا قبول حرف شما ، من روانی ام
من رعد و برق و زلزلهام؛ ناگهانی ام
این بیت های تلخِ نفس گیرِ شعله خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی ام
رودم ، اگر چه بی تو به دریا نمی رسم
کوهم ، اگر چه مردنی و استخوانی ام
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
رفته اید و دور شمع دوست پروانه شدید
ساقیان ِ باده های پاک میخانه شدید
در نگاه ما ولی افسوس افسانه شدید
آه مردان خدا ای کاش باور می شدید
نام کتاب : راس و دروغش گردن مردم
موضوع : شعر فارسی ، | مجموعه غزل |
شاعر : ناصر ندیمی
تاریخ چاپ : 1390
قیمت : 2950 تومان
موسسه انتشاراتی بوتیمار
یک غزل از کتاب راس و دروغش گردن مردم | ناصر ندیمی |
بیچاره آدم مسخ شیطان شد _ راس و دروغش گردن مردم
سرگرم مُشتی کُفر و عصیان شد _ راس و دروغش گردن مردم
عاشق کشی رسم قشنگی نیست _ گندش نیا بالا _ میاد اما
از بس که کشتی یا به زندان ...
دنيا رو با همه ي خوب و بدش با همه زندونياي ابدش
پشت سر گذاشتن و رها شدن رفتن و سري توي سرا شدن
واسشون تو بند دنيا جا نبود دنيا که جاي پرنده ها نبود
پشت سر گذشته هاي بي هدف پيش رو لشگر آرزو به صف
تو بهشت آرزو گم نشدن آدم حسرت گندم نشدن
وقتي موندن تو غبار زندگي پر کشيدن از حصار زندگي
حال همه ی ستاره ها بد می شد
یک دسته کبوتر از دلم رد می شد
هر وقت دلش هوای باریدن داشت
هر جا که نشسته بود مشهد می شد
همیشه چشمش از اندوه تر بود
و دنبال نشانی از پدر بود
شبی ایل ِ شقایق رد شد و شهر
پر از بابای مفقودالاثر بود