روی در بازترین پنجره رویش خود
خواهم مرد
روبروی سر صبح
نفسی خواهم زد
باز خواهم کرد
قفس بسته ی خویش
روی در بازترین پنجره رویش خود
خواهم مرد
روبروی سر صبح
نفسی خواهم زد
باز خواهم کرد
قفس بسته ی خویش
هیچکس باز نکرد گره کور مرا
هر چه رفتیم ندیدیم بهاری که لب پنجره هاست
پرسش از عشق نمودیم ولی
هیچ کس شاد نکرد
به جوابی دل غم دیده ی ما
هر کسی دوش گرفت
بار نادانی خویش
دستها آب نریخت
روی پژمردن برگ
گل لبخند کسی سبز نکرد
دست ها آهسته
می کشند روی محبت پر چین
کینه ها فاصله دیدن ما
می کنند چند برابر هر روز
هیچ کس عاشق نیست
تا تفاهم پر زد
غم به ما می خندد
آرزو مثل رسیدن به خدا هست بعید
مرگ ما نیست عجیب
من کجا خواهم دید ؟
قاصدی را که به من خواهد داد
خبر رویش عشق
بر لب پنجره ها
بر لب پرچین ها
خبر آمدن چلچله ای
که بگوید زیباست
چیدن فاصله ها ؟
هادی عسگری فرد