چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
پس آمد سکندر سوی قادسی جهانگیر تا جهرم پارسی
به جهرم یکی بد کی نژاد کجا نام او مهرک نوشزاد
به جهرم چو نزدیک شد پادشا نهان گشت از او مهرک بی وفا
ز جهرم بیامد به ایوان شاه ز هر سو بیاورد بی مر سپاه
جهاندار دارا به جهرم رسید که آنجا بدی همه گنجها را کلید
ز جهرم فرخزاد را خواندند بدان تخت شاهیش بنشاندند
چو منذر به نزدیک جهرم رسید به آن دشت بی آب لشکر کشید
به منذر چنین گفت کای رایزن به جهرم کشیدی ز شهر یمن