موسم مرگ من آخر که گلابی دارد؟
کیست ؟او کیست که با خویش کتابی دارد؟
چشمکی از سر آن دور مرا می خواند
هر کسی در دل افلاک شهابی دارد
چشمکی از پس صد هاله ی پنهان پیداست
گر چه دیدیم که هر ماه نقابی دارد
کودکان از طمع بوی غذا می آیند
این دل ماست که هر شام کبابی دارد
گنج با رنج درآمیخته،ساحل با موج
زندگی نقشه ی آباد و خرابی دارد
طاقتی نیست به پر،لیک به سر میل شکار
این چه حالی ست،چه حالی که عقابی دارد؟
گرگ تا یک قدمی آمده،دستت خالی ست
لحظه ی واقعه دیدن چه عذابی دارد
هر کجا در رگ عالم اثری از خون است
سینه ی ماست،چهل ساله شرابی دارد
آب در کوزه و آتش به سر و دود به نی
کام ما خلسه ی بی حد و حسابی دارد
الغرض من فوران دو سه اقیانوسم
که سرم یک سره امواج مذابی دارد
به دمی آمدم و با نفسی محو شدم
خبر حال مرا...،آه ،حبابی دارد
روی قبرم بنویسید *سلام ای مردم*
این کلامی ست که هر دفعه جوابی دارد