نگران رهم و طالع بن بستی خویش
صبر کن گریه کنم چند شب از مستی خویش
سر به هشیاری و تقوای خودش درگیر است
سینه آغشته به بدنامی و بدمستی خویش
شعر ، این زارع تن خسته ی در آبله غرق
چه گلی چیده به جز مرثیه از هستی خویش؟
تا بخواهی ملخ و مار و سمندر رو کرد
چرخ ، خرگوش نیاورد ز تردستی خویش
لحظه لحظه سر خود را به زمین کوبیدیم
نفسی خسته نشد این قفس از پستی خویش
از کسی شکوه نداریم که ما هر چه خوریم
تحفه ی خمره ی خویش است و سیه دستی خویش
جگری پاره و چشمی نگران در کف ماست
شرممان نیست از این گونه تهیدستی خویش