تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن
به تنهـــایی گرفتـــــارند مشتــی بی پناه اینجا
مسافر خانه ی رنـــج اســت یا تبعید گاه اینجا؟
غـرض رنجیـــدن ما بـــــود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشــق بیش از این تباه اینجا
بـــرای چـــــرخش این آسیاب کهنه ی دلسنگ
به خون خویش می غلتند صدها بی گناه اینجا
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر میکند یک روز گـــلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را
پلــنگ سنگـــی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخــی شراب کهنـــه ای من تلخــــی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکـی از سنگ های کوچک افتاده در نهــرم
کسی را که برنجاند تو را، هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلــنگ سنگــی دروازههای بسته شهــرم