شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تــو مشکلـی و هرگـزت آسـان ، کسی نشناخت
کنـج خرابت را بسی تسخـر زدند اما
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را، تشریـح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تــو مشکلـی و هرگـزت آسـان ، کسی نشناخت
کنـج خرابت را بسی تسخـر زدند اما
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را، تشریـح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
به غیر از آیینه کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست
هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین
کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام
خالــی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش
خلق، بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایـــی ِ من ، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی، نه صبحی
نیمــی از آفاقــم اما ، نیمه ی بـــی خاورانش