آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیـز چشم تـو با ذره بین به من
ای قبله گاه نـاز ! نمـازت دراز باد !
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیـز چشم تـو با ذره بین به من
ای قبله گاه نـاز ! نمـازت دراز باد !
از این سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور
چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟
دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانــی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبـــح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و یاقـوت به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..
هرگــز بـه تـــو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..