آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیــــز چشم تـو با ذره بین به من
ای قبله گاه نـاز ! نمـازت دراز باد !
سجاده ات شدم که بسایی جبین به من
بـر سینه ام گذار سرت را کــــه حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا می دهد نشـــان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگیـــن بــــه من
محدوده ی قلمرو من چیـن زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده ست این به من
جغـــرافیــای کوچک من بازوان تــــوست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ...