درک زمانت را زبان بودی
تفسیری از فهم زمان بودی
شرحی معاصر داشتی – اما
از نادران باستان بودی
پیرانگی در صورتت پیدا
در سیرت پنهان ، جوان بودی
درک زمانت را زبان بودی
تفسیری از فهم زمان بودی
شرحی معاصر داشتی – اما
از نادران باستان بودی
پیرانگی در صورتت پیدا
در سیرت پنهان ، جوان بودی
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه ی کفش فرار و ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت
بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم
نپرس تازه چه داری که هر دقیقه
که هر آن بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم
مرا به قلب خود، این متن نا نوشته ببر
تا نه از حواشی از قلب ماجرا بسرایم
از خانه بیرون می زنم اما كجــا امشب
شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب
پشت ستون سایه هــــا روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی امـــــا نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزیــن حصار دل آزار خسته ام
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالـــم تنهایـــی "من" عالمـــــی نیست
غـــــم آنقدر دارم کـــــه مـــــی خواهـــم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنـــهاتــر از "مـــن" در زمین و آسمانت آدمـــــی نیست
نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم
غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم
نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را
بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم
نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را
به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم
وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش
گـل در زمین تشنــه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی که چه دردناک
آیینه پیش روی تــــو دیوار مــــــی شود
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعـــرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما
با هـــم سروده ایم جهان کرده از برش
لبت نــــه گوید و پیداست مـیگــــوید دلــــت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام
من صورتم که به شعرم شبیه نیست
بر ایـن گمـان مباش کـه زیبا ببینی ام
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آمــاده ای کـــه بشنـــوی ام یا ببینی ام ؟
شعر و صدای استاد محمد علی بهمنی ، شاعر و غزل سرای بزرگ کشور
در این پست ، وبسایت ایران شعر ، یک شعر با صدای استاد محمد علی بهمنی را برای دانلود قرار داده است .
1 - دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعـــرتر از همیشه نشستم برابرش