دیگر از آن همه اندیشه پروازیمان
نیست، غیر از دو سه تا چلچله همبازیمان
ابر، همسایه این باغچه خواهد شد اگر
به تبر برنخورد حس ّ سرافرازیمان
شب سردی ست، کسی فکر ِ ده ِ پایین نیست
مگر ای عشق! تو با شعله بیا غازیمان
گرچه صد بادیه از اسب هوس افتادیم
کاش ای وسوسه از اصل نیندازیمان
کشتزار عطش و لاله و تاکیم از بس
ابر گریان شده بر خاطر ناراضیمان
غیرت ماست که در سینه کارون جاری ست
وای اگر خشک شود این رگ ِ اهوازیمان
گفتم از عشق بگویم عطش امّا نگذاشت
مده ای شعر! در این فاصله ها بازیمان
شب یلداست، به گیسوی غزل چنگ بزن!
غزلی باز کن از حافظ شیرازیمان