می خواست مرا چون همه آرام بسازد
نگذاشتمش روح مرا رام بسازد
در نیستی خویش وجودم نپذیرفت
نگذاشت که اجزای مرا خام بسازد
در کوره ی من شعر و جنون ریخت و طغیان
این گونه مرا سفت که بدنام بسازد
خود خواسته بودم به سرم دغدغه ی عشق
اصرار خودم بود که ناکام بسازد
یک عمر به لب حسرت می بود و نخوردیم
ای کاش پس از مرگ ز ما جام بسازد
ما در عدم هیچ کسی نقش نداریم
از ما نکند چوبه ی اعدام بسازد