صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
می خواست مرا چون همه آرام بسازد
نگذاشتمش روح مرا رام بسازد
در نیستی خویش وجودم نپذیرفت
نگذاشت که اجزای مرا خام بسازد
در کوره ی من شعر و جنون ریخت و طغیان
این گونه مرا سفت که بدنام بسازد
نگاهی تر نخواهم دید هرگز
گلی پرپر نخواهم دید هرگز
خداحافظ عزیز رفته از دست
تو را دیگر نخواهم دید هرگز
مریم حقیقت
*
پر از عشق و امیدت می رسیدی
تو با اسب سفیدت می رسیدی
چه می شد لحظه ی مرگ من ای عشق
سر نعش شهیدت می رسیدی
مریم حقیقت