گفتم نرو که خون تو را تیره می کند
چشم تو را به آینه ها خیره می کند
آن شب به ازدحام تماشا سپردمت
چشم آبی غریق ! به دریا سپردمت
نشنیدی و ندیدی و از موج رد شدی
در خنده های واحی ساحل رصد شدی
گفتم نرو که خون تو را تیره می کند
چشم تو را به آینه ها خیره می کند
آن شب به ازدحام تماشا سپردمت
چشم آبی غریق ! به دریا سپردمت
نشنیدی و ندیدی و از موج رد شدی
در خنده های واحی ساحل رصد شدی
نگران رهم و طالع بن بستی خویش
صبر کن گریه کنم چند شب از مستی خویش
سر به هشیاری و تقوای خودش درگیر است
سینه آغشته به بدنامی و بدمستی خویش
شعر ، این زارع تن خسته ی در آبله غرق
چه گلی چیده به جز مرثیه از هستی خویش؟
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو