دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه ی کفش فرار و ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه ی کفش فرار و ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت
بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم
نپرس تازه چه داری که هر دقیقه
که هر آن بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم
مرا به قلب خود، این متن نا نوشته ببر
تا نه از حواشی از قلب ماجرا بسرایم
وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش
گـل در زمین تشنــه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی که چه دردناک
آیینه پیش روی تــــو دیوار مــــــی شود
لبت نــــه گوید و پیداست مـیگــــوید دلــــت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری