شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تــو مشکلـی و هرگـزت آسـان ، کسی نشناخت
کنـج خرابت را بسی تسخـر زدند اما
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را، تشریـح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تــو مشکلـی و هرگـزت آسـان ، کسی نشناخت
کنـج خرابت را بسی تسخـر زدند اما
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را، تشریـح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
اصلا قبول حرف شما ، من روانی ام
من رعد و برق و زلزلهام؛ ناگهانی ام
این بیت های تلخِ نفس گیرِ شعله خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی ام
رودم ، اگر چه بی تو به دریا نمی رسم
کوهم ، اگر چه مردنی و استخوانی ام
باز امشب شب یلداست، اگر بگذارند
بـزم در مـیـکـده برپـاست، اگر بگذارند
محـتسب هـم ز در دوسـتی آمد بیرون
حاکم شرع هم اینجاست، اگر بگذارند
چشم بد دور، عسس هم سر عقل آمده است
مـست از ساغـر و صهباسـت، اگر بگذارند
بده بـــه دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را
بگـــو بـــه دفتـــر تاریــــخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستونها را
عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسـازی از دل مـــردم کلکسیونهـــا را
هوایِ داغِ بندر کُش
دوباره رقص پارو ها...
به لنگر می کِشم دندان !
کنار لَنج و جاشو ها
کنار دست این شاعر
به قصد دلبری بنشین
شاید دوباره فرصت جبران نیاید
مردی سوار اسب در باران نیاید
یک شب هراسان پر بگیری از خودت وَ
دیگر به سمت پیکر تو جان نیاید
گاهی نگاهی سمت کفرت می کشاند
شک کن به عشقی که پس از ایمان نیاید
ای خواب شیرین بر تن فرهاد بنشین
تا سمت کوه وتیشه بعد از آن نیاید
یوسف به چشمانش بده پیراهنت را
شاید صدای گریه از کنعان نیاید
آوار ِ آواز است وقتی که شمیم
گلپونه های وحشی از کرمان نیاید
آشفته ام مثل هوای سبز جنگل
مثل سکوتی که پس از طوفان نیاید
از بس که نفرین کرده ام این ابرها را
می ترسم از اینکه دگر باران نیاید
زاینده رود از اصفهان خالیست بی تو
لیلا دوباره قسمت ابن السلام است
ای کاش مجنون سمت نخلستان نیاید
از خواب تلخ آرزو سیرم دعا کن
مردی سوار اسب در باران نیاید
صدای گم شدن یک ستاره می آید
صدای غربت انسان دوباره می آید
و باز اینکه تو رفتی و من دلم تنگ است
و باز غم که همیشه ، هماره می آید
صدای حزن غریب غزل که می پوسد
از آسمان غرق به خون مناره می آید
لبت نــــه گوید و پیداست مـیگــــوید دلــــت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین
کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام