از خانه بیرون می زنم اما كجــا امشب
شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب
پشت ستون سایه هــــا روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی امـــــا نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
از خانه بیرون می زنم اما كجــا امشب
شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب
پشت ستون سایه هــــا روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی امـــــا نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالـــم تنهایـــی "من" عالمـــــی نیست
غـــــم آنقدر دارم کـــــه مـــــی خواهـــم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنـــهاتــر از "مـــن" در زمین و آسمانت آدمـــــی نیست
وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش
گـل در زمین تشنــه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی که چه دردناک
آیینه پیش روی تــــو دیوار مــــــی شود
لبت نــــه گوید و پیداست مـیگــــوید دلــــت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری