تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن
به تنهـــایی گرفتـــــارند مشتــی بی پناه اینجا
مسافر خانه ی رنـــج اســت یا تبعید گاه اینجا؟
غـرض رنجیـــدن ما بـــــود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشــق بیش از این تباه اینجا
بـــرای چـــــرخش این آسیاب کهنه ی دلسنگ
به خون خویش می غلتند صدها بی گناه اینجا
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر میکند یک روز گـــلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را