رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کسـی است کــه باید بـه دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیــر ناسپاسی نیست
همینکه روی پیشانی ات چین افتاد
شکافی در میان کفر و دین افتاد
تمام کهکشان پیچید یکباره
خدا از آسمان روی زمین افتاد
تو از متن کدامین سوره می آیی ؟
که قرآن در رکابت این چنین افتاد
نمی ترسم اگر حتی خدا باشی
خدا با خلق تو از روی زین افتاد
به شک یک جرعه از نام تو را دادم
که شک در هم شد و دست یقین افتاد
تو را در این غزل با کفر نوشیدم
حسابم با کرام الکاتبین افتاد
اگر آن تُرکِ شیرازی، به دست آرد دل ما را | به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بُخارا را | |
بده ساقی میِ باقی که در جنّت نخواهی یافت | کنارِ آبِ رکن آباد و گُلگَشتِ مُصلّا را | |
فِغان! کاین لولیانِ شوخِ شیرین کارِ شهرآشوب | چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را | |
ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستغنیاست | به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟ | |
من از آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم | که عشق، از پردهٔ عِصمت، برون آرد زلیخا را | |
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم | جواب تلخ میزیبد لبِ لعلِ شکرخا را! | |
نصیحت گوش کن جانی، که از جان دوستتر دارند | جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را: | |
«حدیث از مطرب و می گو و رازِ دَهر کمتر جو! | که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را» | |
غزل گفتی و دُرّ سُفتی! بیا و خوش بخوان حافظ | که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقدِ ثُریّا را |