روی در بازترین پنجره رویش خود
خواهم مرد
روبروی سر صبح
نفسی خواهم زد
باز خواهم کرد
قفس بسته ی خویش
روی در بازترین پنجره رویش خود
خواهم مرد
روبروی سر صبح
نفسی خواهم زد
باز خواهم کرد
قفس بسته ی خویش
طلوع خورشید
و غروب آفتاب،
شوخی تلخ و تکراریِ
آسمان است با من
تا پس دهم
تاوان نادیده گرفتنت را
با سیاهی شب ...
محمد ایثاری نیا 92/12/07
گریه ام تا که مگر گریه به پایان برسد
که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد
آتشی دارم و از الکل گیج است تنم
که تمام تنم آتش شده از سوختنم
بحث داغ نفسم بود و طنابی که تویی
لطف قصاب تهِ جرعه ی آبی که تویی
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
گاهی که شب برای تو تفسیر می کند که به فکر سفر نباش
اعصاب جاده ها برای تو نا امن است
می گویی اختراع سفر محض یک نفر ؟ رمزی است خنده آور
این راه ها که
وقت تصادف می چرخند ، این چهره های که قدم
می زنند بیرون جامعه ی مدنی ، از راز شب پرند ، خورشید غیابی است
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی