ای چشم تو دشتی پر آهوی رميده
انگار کـــه طوفان غــــزل در تو وزيده
درياچه ی موسيقی امواج رهايـی
با قافيه ی دسته ی قوهای پريده
اينقدر که شيرينی و آنقدر که زيبا
ده قرن دری گفتن ،انگشت گزيده
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم
خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم
نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم از مهدی فرجی
نــم باران نشسته روی شعـــرم ، دفترم یعنی
نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی
سرم داغ است ، یک کوره تب ام ، انگار خورشیدم
فقط یک ریــز می گردد جهان دور سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم
تمام هستیم نابـــود شد ، بال و پــــرم یعنی