دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
ای هُدهُد صبا، به سبا میفرستمت | بنگر که از کجا به کجا میفرستمت | |
حیف است طایری چو تو در خاکدانِ غم | زین جا به آشیان وفا میفرستمت | |
در راه عشقْ مرحلهٔ قرب و بعد نیست | میبینمت عیان و دعا میفرستمت | |
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر | در صحبت شِمال و صبا میفرستمت | |
تا لشکر غمت نکند مُلک دل خراب | جان عزیز خود به نوا میفرستمت | |
ای غایب از نظر، که شدی همنشین دل، | میگویمت دعا و ثَنا میفرستمت | |
در روی خود تَفَرُّج صُنع خدای کن | کآیینهٔ خداینما میفرستمت | |
تا مطربان ز شوق مَنَت آگهی دهند | قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت | |
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت: | «با درد صبر کن که دوا میفرستمت | |
حافظ! سرود مجلس ما ذکر خیر توست | بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت» |
اگر آن تُرکِ شیرازی، به دست آرد دل ما را | به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بُخارا را | |
بده ساقی میِ باقی که در جنّت نخواهی یافت | کنارِ آبِ رکن آباد و گُلگَشتِ مُصلّا را | |
فِغان! کاین لولیانِ شوخِ شیرین کارِ شهرآشوب | چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را | |
ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستغنیاست | به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟ | |
من از آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم | که عشق، از پردهٔ عِصمت، برون آرد زلیخا را | |
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم | جواب تلخ میزیبد لبِ لعلِ شکرخا را! | |
نصیحت گوش کن جانی، که از جان دوستتر دارند | جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را: | |
«حدیث از مطرب و می گو و رازِ دَهر کمتر جو! | که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را» | |
غزل گفتی و دُرّ سُفتی! بیا و خوش بخوان حافظ | که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقدِ ثُریّا را |