ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
اگر آن تُرکِ شیرازی، به دست آرد دل ما را | به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بُخارا را | |
بده ساقی میِ باقی که در جنّت نخواهی یافت | کنارِ آبِ رکن آباد و گُلگَشتِ مُصلّا را | |
فِغان! کاین لولیانِ شوخِ شیرین کارِ شهرآشوب | چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را | |
ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستغنیاست | به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟ | |
من از آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم | که عشق، از پردهٔ عِصمت، برون آرد زلیخا را | |
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم | جواب تلخ میزیبد لبِ لعلِ شکرخا را! | |
نصیحت گوش کن جانی، که از جان دوستتر دارند | جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را: | |
«حدیث از مطرب و می گو و رازِ دَهر کمتر جو! | که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را» | |
غزل گفتی و دُرّ سُفتی! بیا و خوش بخوان حافظ | که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقدِ ثُریّا را |