می گذشتم شب ِسرد دیماه
با قدم های شتابان ز رهی
آنقدر سرد که حتی به افق
جامه ی ابر به تن کرده مهی
فلک و قامتی که تا مانده ست
وافق غرق خون زپا مانده ست
شب رجزخوان و لشکر خورشید
پشت کوهی بلند جا مانده ست
باغبانی که مانده در پاییز
و به باغی تبر رها مانده ست
لیلایی و دیریست که من بادیه گردم
با خیل رقیبان همه جا گرم نبردم
گه زائر کوی تو به صد شوق و تمنا
گه در هوس جرعه ای از باده ی دردم
ازخون دلم راه کشیدم که بیایی
عالم همه دانند که در عشق تو فردم
گفته بودی که به چشمان تو دعوت دارم
من به این وعده ی خرمن زده عادت دارم
قصه ی سنگ بزرگ است و حدیث نزدن
ور نه سر را هدف سنگ ارادت دارم
گرچه دانم نشود لیک به سر آمده ام
حرم چشم تورا میل زیارت دارم