لب جوی تو باید تکیه می کرد
غزلگوی تو باید تکیه می کرد
دلم هر وقت می لرزید از درد
به بازوی تو باید تکیه می کرد
***
زمستان از بهارت دور باشد
چراغ خانه ات پر نور باشد
شب نوشیدن از جام نگاهت
همیشه رخصت از انگور باشد
لب جوی تو باید تکیه می کرد
غزلگوی تو باید تکیه می کرد
دلم هر وقت می لرزید از درد
به بازوی تو باید تکیه می کرد
***
زمستان از بهارت دور باشد
چراغ خانه ات پر نور باشد
شب نوشیدن از جام نگاهت
همیشه رخصت از انگور باشد
شاید دوباره فرصت جبران نیاید
مردی سوار اسب در باران نیاید
یک شب هراسان پر بگیری از خودت وَ
دیگر به سمت پیکر تو جان نیاید
گاهی نگاهی سمت کفرت می کشاند
شک کن به عشقی که پس از ایمان نیاید
ای خواب شیرین بر تن فرهاد بنشین
تا سمت کوه وتیشه بعد از آن نیاید
یوسف به چشمانش بده پیراهنت را
شاید صدای گریه از کنعان نیاید
آوار ِ آواز است وقتی که شمیم
گلپونه های وحشی از کرمان نیاید
آشفته ام مثل هوای سبز جنگل
مثل سکوتی که پس از طوفان نیاید
از بس که نفرین کرده ام این ابرها را
می ترسم از اینکه دگر باران نیاید
زاینده رود از اصفهان خالیست بی تو
لیلا دوباره قسمت ابن السلام است
ای کاش مجنون سمت نخلستان نیاید
از خواب تلخ آرزو سیرم دعا کن
مردی سوار اسب در باران نیاید
امشب تمام پنجره ها باز می شود
دنیا پر از طراوت یک راز می شود
دستی تو را به سمت حرا پیش می برد
یعنی دوباره نوبت اعجاز می شود
در خلسه های ناب حضوری دوباره عشق
بین تو و خدای تو آغاز می شود
اقرا که نبض سبز زمان ایستاده است
بگشای پر که نوبت پرواز می شود
ای آخرین ستاره به رخوت نشسته ایم
قرآن بخوان که پنجره ها باز می شود